قضيه اي تكان دهنده از شهيد محمد معماريان

 

يكشنبه, 14 آبان 1391 ساعت 20:34

 

همه ماجرا از يادواره شهيد زين الدين شروع شد. حاج حسين كاجي پشت ميكروفون رفت تا خاطراتي از شهدا رو نقل كنه. اما لابه لاي اين خاطرات...:

از مادر شهيد معماريان دعوت مي كنم كه تشريف بيارن و خودشون تعريف كنن و البته امانتي رو هم با خود بيارن..

مادر شهيد از تو جمعيت بلند شد، حس كنجكاويم بيشتر شده بود كه ايشون كين؟ و امانتي چيه؟ ...

اون شب گذشت و خاطراتش تو ذهن همه باقي موند؛ ولي خيلي دوست داشتم بيشتر در جريان اين ماجرا قرار بگيرم. چند روز بعد اطلاعيه اي تو سطح شهر توجهم رو جلب كرد:

يادواره شهداء تو مسجد المهدي(عجل الله تعالي فرجه الشريف) بلوار امين قم با حضور مادر شهيد معماريان

اسم مسجد و شهيد مطمئنم كرد كه اين همون مسجديه كه جريان در اون اتفاق افتاده. روزها سپري شده بود و شب جمعه 16 آذر تو مسجد المهدي(عجل الله تعالي فرجه الشريف) بودم.

حالا اين اتفاق تكان دهنده رو از زبان مادر شهيد براتون نقل مي كنم:

«محرم حدود 20 سال پيش بود كه تو يه اتفاق پام ضربه شديدي خورد،طوريكه قدرت حركت نداشتم. پام رو آتل بسته بودند. ناراحت بودم كه نمي تونستم تو اين ايام كمك كنم. نذر كرده بودم كه اگه پام تا روز عاشورا خوب بشه با بقيه دوستام ديگهاي مسجد را بشورم و كمكشون كنم. شب عاشورا رسيده بود و هنوز پام همونطور بود. از مسجد كه به خونه رفتم حال خوشي نداشتم. زيارت را خوندم و كلّي دعا كردم. نزديكهاي صبح بود كه گفتم يه مقدار بخوابم تا صبح با دوستام به مسجد بِرَم. تو خواب ديدم تو مسجد (المهدي) جمعيت زيادي جمع هستند و منم با دو تا عصا زير بغل رفته بودم. يه دسته عزاداريِ منظم، داشت وارد مسجد مي شد. جلوي دسته، شهيد سعيد آل طه داشت نوحه مي خوند. با خودم گفتم: اين كه شهيد شده بود! پس اينجا چيكار مي كنه؟! يه دفعه ديدم پسرم محمد هم كنارش هست. عصا زنان رفتم قسمت زنونه و داشتم اينها رو نگاه مي كردم كه ديدم محمد سراغم اومد و دستش را انداخت دور گردنم. بهش گفتم: مامان، چقدر بزرگ شدي! گفت: آره، از موقعي كه اومديم اينجا كلّي بزرگ شديم.

ديدم كنارش شهيدآزاديان هم وايساده. آزاديان به من گفت: حاج خانوم! خدا بد نده. محمد برگشت و گفت: مادرم چيزيش نيست. بعد رو كرد به خودم و گفت: مامان! چيه؟ چيزيت شده؟ گفتم: چيزي نيست؛ پاهام يه كم درد مي كرد، با عصا اومدم. محمد گفت: ما چند روز پيش رفتيم كربلا. از ضريح برات يه شال سبز آوردم. مي خواستم زودتر بيام كه آزاديان گفت: صبر كن كه با هم بريم. بعد تو راه رفته بوديم مرقد امام(ره). گفتيم امروز كه روز عاشوراست اول بريم مسجد، زيارت بخونيم بعد بيايم پيش شما. بعد دستهاشو باز كرد وكشيد از سر تا مچ پاهام؛ بعد آتل و باندها رو باز كرد و شال سبز را بست به پام و بعدش هم گفت: از استخونتنيست؛ يه كم به خاطر عضله ات است كه اون هم خوب مي شه.

از خواب بيدار شدم، ديدمواقعيت داره؛ باندها همه باز شده بودند و شال سبزي به پاهام بسته شده بود. آروم بلند شدم و يواش يواش راه رفتم. من كه كف پام را نمي تونستم رو زمين بذارم حالا داشتم بدون عصا راه مي رفتم. رفتم پايين و شروع به كار كردم كه ديدم پدر محمد از خواب بيدار شده؛ به من گفت: چرا بلند شدي؟ چيزي نمي تونستم بگم. زبونم بند اومده بود. فقط گفتم: حاجي! محمد اومده بود. اونم اومد پاهام رو كه ديد زد زير گريه. بعد بچه ها رو صدا كرد. اونا هم همه گريه شون گرفته بود. اين شال يه بويي داشت كه كلّ فضاي خونه رو پر كرده بود. مسجد هم كه رفتيم كلّ مسجد پر شده بود از اين بو. رفتم پيش بقيه خانوم ها و گفتم: يادتونه گفته بودم اگه پاهام به زمين برسه صبح ميام. اونا هم منقلب شده بودند. يه خانومي بود كه ميگرن داشت. شال رو از دست من گرفت و يه لحظه به سرش بست و بعد هم باز كرد، از اون به بعد ديگه ميگرن اذيتش نكرده. مسجدي ها هم موضوع را فهميده بودند. واقعاً عاشورايي به پا شده بود. بعدها اين جريان به گوش آيت الله العظمي گلپايگاني(ره) رسيد. ايشون هم فرموده بودند: كه اينها رو پيش من بياريد. پيش ايشون رفتم ، كنار تختشون نشستم و شال رو بهشون دادم. شال رو روي چشم و قلبشون گذاشتند و گفتند: به جدّم قسم، بوي حسين(عليه السلام) رو مي‌ده. بعد به آقازاده شون فرمودند: اون تربت رو بياريد، مي خوام با هم مقايسه شون كنم. وقتي تربت رو كنار شال گذاشتند، گفتند كه اين شال و تربت از يك جا اومده. بعد آقا فرمودند: فكر نكنيد اين يه تربت معموليه. اين تربت از زير بدن امام حسين(عليه السلام) برداشته شده، مال قتلگاه ست، دست به دستِ علما گشته تا به دست ما رسيده. بعد ادامه دادند: شما نيم سانت از اين شال رو به ما بديد، من هم به جاش بهتون از اين تربت مي دهم. بهشون گفتم: آقا بفرمايد تمام شال براي خودتان. ايشون فرمودند: اگه قرار بود اين شال به من برسه، خدا شما رو انتخاب نمي كرد. خداوند خانواده شهداء رو انتخاب كرد تا مقامشون رو به همه يادآور بشه ... اگر روزي ارزش خون شهداي كربلا از بين رفت، ارزش خون شهداي شما هم از بين مي ره. بعد هم نيم سانت از شال بهشون دادم و يه مقدار از اون تربت ازشون گرفتم.»

مراسم داشت تموم مي شد كه يه دفعه ديدم كه اون شال، دست يكي از بچه هاي مسجده و مي خواد به كسي نشون بده. بله! تا اينجاي ماجرا نقل قول بود،اما من اون شال رو با دست خودم لمس كردم..

اين شال بوي خوشي داشت كه در عرض چند دقيقه اي كه از شيشه درش آوردند، كلّ فضا رو معطر كرد و چه عطري؟! هرگز چنين بوي خوشي رو تا به اون روز استشمام نكرده بودم. بچه هاي مسجد مي گفتند: ما بيست ساله كه اين شال رو زيارت مي كنيم، اما اين بو، حتي ذره اي هم تغيير نكرده...

و خداوند چنين مقدر كرده بود تا يه جلوه ديگه از كرامات شهداء رو به چشم ببينم.

 


دسته ها :
1391/9/17
X